دل سپرده
شعر خانه دوست سروده « فریدون مشیری » من دلم میخواهد خانهای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هرکسی میخواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بیرنگ و ریاست بر درش برگ گلی میکوبم روی آن با قلم سبز بهار مینویسم ای یار خانهی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دگر خانه دوست کجاست؟ سوال سهراب: در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت، کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد، پس به سمت گل تنهایی میپیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد در صمیمت سیال فضا، خش خشی میشنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهی نور و از او میپرسی خانه دوست کجاست؟
(پاسخ شعر نشانی اثر سهراب سپهری)
خانه دوست کجاست؟